اطلاع از بروز شدن
پنج شنبه 85 اسفند 17
این مطلب را پنجشنبه هفدهم آذر 1384ساعت 11:45 در وبلاگ قبلی ام نوشته بودم .. امروز به اینجا منتقل شد
و حالا ...
از تشییع جنازه بر می گردم ... می خواستم گریه نکنم ولی ..
پریروز ساعت دقیقاْ ۱۴:۰۹ بود ... یعنی ۱۱ دقیقه بعد از حادثه ... از مهرآباد زنگ زدند ..
سانحه هوایی ...
خبر، دردناک بود... یعنی باور کنم ؟ همه رفتند؟ کسی سالم نمانده ؟
ساختمان در آتش می سوزد ؟ کجا ؟ شهرک توحید .. ؟
همان منازل سازمانی نیروی هوایی در سه راه آذرین ... که خودم چند سال پیش توحیدش نامیدم
اصل سانحه و این مصیبت ملی یک طرف ...
همکارانم ... حتی اگر بعضی را از نزدیک نشناسم از طرف دیگر و من ...
و من ... می دانستم که دوستانی در این جمع دارم ..
تلفن ها به کار افتاد .. لیست مسافران ... خبر ها جور واجور بود ... تا اینکه لیست مسافران و خدمه ی پروازی را آوردند...
وای .. سرتیپ عباس واعظی امیر عرصه ی دفاع مقدس و تبلیغات دفاعی ... نقش آفرین یادواره های جبهه و جنگ ... تجلیل شهدای سرفراز ... امروز خود، نقش بنرها و پلاکاردها شد.
چند روز پیش بود که به شوخی می گفتمش ... بگذریم .. همکاری تنگاتنگش و خاطره ی سالیان آشنائی اش در چند ثانیه مثل یک فیلم از جلوی چشمم گذشت .. شوخی ها و جدی ها ... نشست ها و برخواست ها و ...
در هول و ولای اخبار بودم ... روح الله احمدوند فرزند محمد صالح احمد وند ... یادم نمی رود دوران کودکی و نو جوانی اش را مسافرت های خانوادگی را ... بوشهر را .. حالا جوانی بود با کودک چهارساله اش محمدحسین...
علی اصغر سلیمانی شاعر سیه چرده ی سییستانی ... دریا دل دریا سرا ... داغم را تازه تر کرد .. در انجمن ادبی مان چقدر سربه سرش می گذاشتیم و او ... با تحمل همیشگی و خنده ای ملیح ...
خدایا .. در یک روز .. ؟ این همه پروانه از یک خانواده باید از پرواز برنگردند ...
علیرضا ارسطوئیان یادم نمی رود تازه مهناوی نیروی دریایی شده بود ... شاد و پرشور .. نامه اش را به خودم ، که از اتاق بغلی برایم نوشته بود ... نه حالا که رفته .. که از سال ۶۹ در اسناد دوست داشتنی ام نگه داشتم .. از بس شیرین بود ناصحانه و با احساس .. آنرا در حیاتش چندین بار مرور کردم و حالا .. باید جور دیگری بخوانمش ..آخرین باری که دیدمش عاشق ترش یافتم ... بعضی هابه درجه اش نگاه می کردند و .. من به عشقش، به پشتکارش، به فهمش، به بیانش آفرین می گفتم ..
و... محمد علی بخشی .. آخرین بار در جشنواره ی فیلم های کوتاه ارتش به استقبالم آمد... به همراهم معرفی اش کردم .. نگذاشت حرفم را تمام کنم ... گفت من شاگردم، شاگرد...
دیگرانی هم بودند که می شناختمشان و سلام و علیکی داشتیم و به مناسبت های گوناگون نشست و برخاستی ..
و حالا از تشییع بر می گردم ... هر چه آنجا خودداری کردم ... اینجا در خلوت خودم گریه می کنم و با آنان ... با عباس ... با علی اصغر ... با محمد علی ... با علیرضا ... با روح الله می گویم و می گریم..
آنها می خندند و من ... بیشتر می سوزم